چرا ما نمیتوانیم مثل یک پرنده، آزاد و رها زندگی کنیم؟
صبح آخرین روز فروردینماه بود. از ضلع جنوبی میدان نقش جهان وارد شده بودیم و به سمت مسجد باشکوه امام حرکت میکردیم. در همان اثنا، کبوتر نسبتاً چاق و چلهای را دیدیم که…
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
چند هفته پیش همراه جناب محمود پیرحیاتی سفری کوتاه به اصفهان داشتیم. در این سفر، که در هوای لطیف بهاری انجام شد، از تماشای معماری بینظیر این شهر تاریخی، آب روان در زایندهرود، خوردن بریانی خوشمزه، همچنین گوشفیلهای معروفِ حاج میرزا همراه با چای یا دوغ، و البته مصاحبت با دوستانی عزیز که برخی از دورهٔ «در جستوجوی افسانه شخصی» تا «شفای ذهن» همراه ما بودهاند، لذت بردیم. موضوع این مقاله اما دربارهٔ پرندهای است که در یکی از روزهای این سفرِ کوتاه و پُربار، در گوشهٔ میدان نقش جهان ملاقات کردیم.
صبح آخرین روز فروردینماه بود. از ضلع جنوبی میدان نقش جهان وارد شده بودیم و به سمت مسجد باشکوه امام حرکت میکردیم. در همان اثنا، کبوتر نسبتاً چاق و چلهای را دیدیم که گوشهای از مسیر حرکت درشکهها، روی زمین دنبال دانه میگشت.
من و محمود پیرحیاتی هر دو با هم متوجه پرنده شدیم، آن را به هم نشان دادیم، و در حالی که لبخندی صورتمان را پوشانده بود، از این گفتیم که این پرنده عجب فارغ از غوغای دنیا، سرگرم کار خویش است!
از این گفتیم که برای این پرنده اصلاً مهم نیست که امروز نرخ دلار چند بوده یا فلان خودرو به چه قیمتی در بازار جهش کرده است. او نگران قسط میانهٔ ماه و کرایهٔ آخر ماه نیست. اصلاً هیچکدام از نگرانیهایی را که پدر اکثر ما را درآورده، ندارد. خوشِ خوش است! برای خودش دارد میچرخد و کیف میکند. گاهی دانهای از روی زمین برمیچیند، گاهی پرواز میکند و روی دیواری یا شاخهٔ درختی مینشیند، و گاهی گوشهای خلوت و آرام برای خودش مییابد و استراحت میکند. در میانهٔ همهٔ این اتفاقات، این پرنده فقط «هست».
پرندهبینی ما البته محدود به آن یک بار نبود. پیش از آن، یعنی یک روز قبل، باز از همان قسمت میخواستیم وارد میدان نقش جهان شویم که پیش از ورود به خودِ میدان، در کوچهٔ زیبایِ سنگفرشِ منتهی به میدان، یاکریمی را در میانهٔ درِ ورودیِ یک فروشگاه قالی و صنایع دستی دیدیم. باز هم توجه هر دومان به آن پرنده جلب شد، و سرخوشانه او را نگاه کردیم که بیخیالِ دنیا و مافیها و مشتریها و توریستهایی که در آمدوشد بودند، برای خودش نشسته بود و زندگی را تماشا میکرد.
یک بار دیگر هم در رستورانی سنتی و پرمشتری که فضای قشنگی داشت (اما غذاهایش خوشمزه نبود!)، در میانهٔ خوردن کشک بادمجان، یاکریمی را دیدیم که روی یکی از شاخههای درختی نشسته بود که در باغچهٔ میان رستوران، سر به آسمان ساییده بود و با وزش نسیم، تکان میخورد. آن پرنده هم با فارغالبالی خود و سپردن تمام وجودش به شاخهٔ درخت و بادی که آن را تکان میداد، گویی پیامی برای ما داشت.
در حالی که لقمهای از کشک بادمجان را به دهان میگذاشتم، به محمود پیرحیاتی گفتم: «کاش ما هم مثل این پرندهها بودیم! زندگی یعنی کاری که اینها میکنند. فارغ و سرخوش! تمام در لحظهاند… یکذره نگرانی در وجودِ آنها نیست!»
پیرحیاتی جرعهای آب از لیوانش نوشید و گفت: «همینطور است… اما اینها هم دارند سهم خودشان را پرداخت میکنند.»
گفتم: «باز رسیدیم به داستان پذیرش و سهم انسانی و الهی!»
پیرحیاتی پاسخ داد: «البته پذیرش که میدانید، داستان نیست و حقیقتِ زندگی است. هر لحظه از زندگی، تمرینِ پذیرش است.»
گفتم: «بله میدانم. مطالب دورهٔ شفای ذهن شما را خوردهام و حقیقتاً هیچ جایی ندیدهام که پذیرش را اینقدر خوب تشریح و حلاجی کرده باشند. اینکه گفتم «داستان»، بیشتر بابت مطایبه بود.»
پیرحیاتی گفت: «اما در مورد این پرنده…» و اشاره کرده به همان یاکریمِ خوشگل که همچنان با باد میرقصید، «…میتوانیم بگوییم که «سهم حیوانی»اش را دارد میپردازد.»
گفتم: «یا شاید بهتر باشد بگوییم «سهم وجودی»اش را…»
پاسخ داد: «حالا در اینجا حیوانی یا وجودی، اصل موضوع نیست. نکتهٔ مهم، همان پرداختِ سهمی است که انجام میدهد.»
پیرحیاتی با قاشق کمی کشک بادمجان را داخل تکهٔ کوچکی از نان لواش گذاشت، آن را لقمه کرد و به دهان برد. پس از لحظهای، ادامه داد: «اما سهم حیوانی یا سهم وجودی که این پرنده میپردازد، همین است که روی زمین ننشسته. از صبح که بیدار میشود، مشغول است. دنبال دانه میرود، از خطرات احتمالی دوری میکند، سریع آمادهٔ واکنش و پرواز است، برای آشیانهاش چوب جمع میکند، بهموقعش تولید مثل میکند، برای جوجههایش غذا میبرد… و خلاصه هر کاری را لازم است و بر عهدهاش است، بدون هیچ فشار یا احساسِ زحمت یا اجحاف، انجام میدهد.»
گفتم: «اما برای اکثر انسانها، انگار همین کارها، باری روی دوششان است. از اغلب آدمها بپرسی دلشان چه میخواهد، اگر صادق باشند و نخواهند ادا درآورند، میگویند که دلشان میخواهند بچرخند و بخورند و خوش باشند!»
پیرحیاتی گفت: «این خواسته، در ذات خود اشکالی ندارد اگر ما حاضر باشیم سهم انسانی خودمان را بپردازیم. اما عموماً، میخواهیم از راه میانبُر و بدون اینکه هزینهٔ موفقیتِ راستین را بپردازیم، به یک حالت آرامش و بیخیالی برسیم. و خب جهان، این شکلی کار نمیکند.»
گفتم: «مسئله این است که ما آدمها، یعنی اغلب ما آدمها، به جای اینکه مثل این پرنده بخواهیم افسانهٔ شخصی خودمان را زندگی کنیم، دنبال مقایسهٔ خود با دیگرانیم و در پی چیزهایی هستیم که در نهایت، آرامش و خوشیِ حقیقی را برایمان به ارمغان نمیآورد.»
پیرحیاتی در حالی که لبخند میزد، پاسخ داد: «و در این تقلای بیهوده، از یاد میبریم که اگر هر لحظه افسانهٔ شخصی خودمان را زندگی کنیم، و تحت هر شرایطی پذیرش کامل داشته باشیم و سهم انسانی خودمان را بپردازیم، خوشی و آرامش عمیق را در لحظه و هر لحظه تجربه میکنیم.»
در حالی که آخرین لقمهٔ کشک بادمجان را به دهان میگذاشتم، گفتم: «و باز هم میرسیم به این شعر مولانا که چقدر هر دو، دوستش داریم و چقدر برایمان پرمعناست:
جملهٔ بیقراریات، از طلبِ قرارِ توست
طالبِ بیقرار شو، تا که قرار آیدت!»
پیرحیاتی در حالی که چشمهایش خیرهٔ گنبدِ مسجد شیخ لطفالله بود که آن سوتر، از پنجره پیدا بود، گفتهٔ مرا تأیید کرد و گفت: «فعلاً حرف زدن دربارهٔ زندگی کافی است. بیا کمی مثل این پرندهها به خودِ زندگی برسیم!» در حالی که اشاره میکرد از تخت پایین برویم و کفشهایمان را بپوشیم، گفت: «قزوینی جان آماده شو برویم قهوهخانهٔ حاج میرزا؛ بعد از این غذا، یک استکان چای و یک بشقاب گوشفیل حسابی میچسبد!»
توضیح: در نگارش این مقاله، آنچه که در واقعیت اتفاق افتاده بود، به شکل یک روایتِ داستانی بازآفرینی شده است. مخصوصاً ذکر این نکته لازم و ضروری است که مکالمات صورتگرفته، بازنویسی شدهاند و آنچه از محمود پیرحیاتی نقل شده است، لزوماً عین کلماتی نیست که او به کار برده بود.
این مطلب نخستین بار در وبسایت مدرسه تحول فردی منتشر شده است.
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی5 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام ممنون تجربه خود را با ما به اشتراک گذاشتید. طبیعت هرلحظه به ما درس میدهد
تا همیشه ممنون آموزش های شما هستم…شما و مربی به ما آموختید که شاگرد زندگی باشیم…آموزش های شما درس هایی برای تمام زنده گی ست…
سلام و درود فراوان
مقاله بسیار زیبایی بود.
عنوان جذابی رو هم براش اننخاب کرده بودید.
حقیقتا همه چیز و همه کس در این دنیا حکم استاد رو دارند ، مهم داشتن دید عبرت بین هست.
چه دقیق اشاره کردید مقایسه بلایی است که امروزه اکثر ما آدم هارو در گیر کرده و به واقع پر و بال ما رو بسته.
متشکرم
سلام نمی دانم این دوروز مقاله شما را خوندم شعری به ذهنم آمده که می گوید حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت. نمی دانم چرا به این شعر فکر می کنم!
سلام برداشت و خاطره قشنگی بود خالقی که این تصویرگری رو با کمال قدرت و با انعطاف و زیبایی کنار هم میچیند شاید هارمونی و هماهنگی و خیلی درسها و مشق ها رو از طبیعت می خواهد یاد انسان بدهد کاش انسان هم از منیت خود آزاد شود و طبیعت رو بیفزاید تا که ویرانش کند امیدوارم طبیعت با ما قهر نکند که در این صورت ما خانه حقیقیمان را بدست خودمان ویران کرده ایم.