هجرت یا مهاجرت؟
در بازگشت از جشنوارهای در داونتاونِ تورنتو، سوار مترو شده بودم. دو نوجوان اسپانیایی هم از جملهٔ مسافران قطار بودند. برای تفریح و به قصد گردش به تورنتو آمده بودند. یکیشان اهل ساراگوسا بود و اصلاً هم به فوتبال اسپانیا علاقه نداشت…
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’۵۰’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’۵۰px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’۳۰px’ custom_margin_bottom=’۳۰px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
هجرت کن، که در ماندن میپوسی.
ــ دکتر علی شریعتی
وقتی در خیابانهای تورنتو قدم میزنید، از هر ملیتی آدم میبینید. کافی است چشم بگردانید: یکی سفید است و یکی سیاه، یکی از هند آمده و دیگری از ایران، یکی ریشهاش به اروپا میرسد و دیگری آمریکای جنوبی. یکی چشمهای تنگ آسیای جنوبشرقیها را دارد و یکی موهای مجعد آفریقاییها را.
به صداهایی هم که به گوشهایتان میرسد اگر توجه کنید، آدمها به انوع و اقسام زبانها با هم صحبت میکنند: از زبانهایی که کموبیش متوجه میشوی مال کدام اقلیم است، تا زبانهایی که تا به حال نشنیدهای. از انگلیسی سلیسِ کسی که سالهاست در کانادا بوده، تا لهجهای که داد میزند مال روسیه است. از مکالمات چینیها که مثل اصواتی بیشکل در هوا میچرخد، تا واژههای اسپانیایی که برای گوشهایت بسیار شیرین است.
از صدایی که به فارسی صحبت میکند و حتی در میان شلوغی یک فروشگاه خودش را متمایز از سروصداهای دیگر به تو میرساند، تا مکالمهات با مهاجری از سرزمینی دور که از بس لهجهاش سنگین است، هر بار باید بخواهی جملهاش را تکرار کند تا بتوانی انگلیسیاش را متوجه شوی. مهاجر… بله، اینجا سرزمین مهاجران است.
همین اواخر [مردادماه ۱۳۹۶] کانادا ۱۵۰ ساله شد و جشن تولد امسالش را سعی کرد پر و پیمانتر از هر زمان دیگری برگزار کند. در سطح شهر بنرهای کانادای ۱۵۰ ساله را (البته نه به شکلی شلوغ و چشمآزار) میتوانستی ببینی، و بسیاری از فروشگاهها به مناسبت این تقارن، محصولات ویژهای تولید کرده یا مسابقههایی گذاشته بودند.
مثلاً «تیم هورتونز»، کافیشاپ زنجیرهای کانادایی که در مقالات قبلیام هم کموبیش از آن نوشته بودم، لیوانهای قهوهاش را با طراحی جدید (تصویر برخی المانهای کانادایی روی بدنهٔ لیوان) عرضه کرده بود؛ و با برگرداندن لبهٔ بالایی لیوان، ممکن بود برندهٔ جایزه شوی. (من یکی دو بار قهوه، و چند تا هم دونات برنده شدم!)
کتابفروشی زنجیرهای «ایندیگو» هم کتابهای خاصِ تاریخ و فرهنگ کانادا را منتشر کرده یا برخی کتابهای خیلی کانادایی را در بستههای مخصوص عرضه کرده بود. یکی از آنها، مجموعهای از پنج کتاب در جعبهای ساده اما بسیار دلفریب بود که یکی از کتابهای موجود در آن، داستانهای «آن شرلی» بود. روزی که این بسته را با قیمتی ویژه در ایندیگو دیدم، تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، خریدن آن بود! برای اینکه وسوسهٔ درونی من برای خریدن آن بسته و جدال آن با برخی دلایلِ بهظاهر عقلی ــ برای نخریدنِ آن و «ذخیره کردن پولش برای امور مهمتر» ــ را کامل درک کنید، باید یک «کتابخوار» باشید. و یکی دیگر از کتابهایی که در همان کتابفروشی چشم مرا گرفت، کتابی با جلد قرمز در قطع جیبی بود با عنوان «خلاصهای از تاریخ کانادا».
آن کتابِ کوچک، در مقدمهاش جملاتی به این مضمون داشت: «هر کس که برای نخستین بار پا به تورنتو میگذارد، تصویری که از «کانادا» دارد در ذهنش رنگ میبازد. او انتظار داشته افرادی با پوست و موی روشن و لهجهٔ روانِ انگلیسی را ببینید، اما آنچه در برابر چشمان او رژه میرود مجموعهای از فرهنگها و ملیتهای مختلف است.» خواندن این جملات نشانم داد که این وضعیت خاص کانادا و بهویژه تورنتو، چیز معمولیای نیست و آنقدر اهمیت دارد که کتابی دربارهٔ تاریخ کانادا، نوشتهٔ کسی که خودْ استادِ تاریخ در یکی از دانشگاههای این کشور بوده است، با توصیفِ آن آغاز شود.
شکستن مدلهای ذهنی که به آنها عادت کردهایم…
اما این واقعیت هم، مثل هر واقعیت دیگری در این جهان، ظاهری نمایان دارد و باطنی پنهان. صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. صورت ظاهر را که کنار بزنی و کمی به قلبِ این واقعیت نزدیک شوی، ناگاه تلنگری به ذهنات زده میشود. تلنگرِ نخست اینکه اینها همه آدمهایی هستند مثل من، مثل ما. با همهٔ تفاوتهایشان، در انسان بودنشان به هم پیوستهاند.
دیشب در بازگشت از جشنوارهای در داونتاونِ تورنتو، سوار مترو شده بودم. دو نوجوان اسپانیایی هم از جملهٔ مسافران قطار بودند. برای تفریح و به قصد گردش به تورنتو آمده بودند. یکیشان اهل ساراگوسا بود و اصلاً هم به فوتبال اسپانیا علاقه نداشت. بیشتر طرفدار تیمهای ایتالیایی بود چون ریشهٔ پدریاش به آن کشور میرسید، و لباس ورزشیِ تناش هم نوشتهٔ Roma را بر خود داشت. آن سوتر، مردی که حدوداً ۳۷-۳۸ ساله به نظر میرسید و کنارِ درِ قطار ایستاده بود، با این دو گرم صحبت بود.
مرد با شوخی و خنده به نوجوانهای اسپانیایی گفت: «Canada Goose نخریدهاید؟» این نام، برندِ یکی از تولیدکنندگان ژاکتهای گرم زمستانی است و Goose در عین حال، به معنی غاز است. نوجوانها خیلی شوخ و شنگ بودند و یکیشان یکدفعه شروع کرد به صدای بز درآوردن. مرد گفت: «آها! این Goat (بز) است…» و نوجوانهای قاهقاه زدند زیر خنده. بعد آن یکی صدای یک حیوان دیگر را درآورد و دیگری دوباره مثل خرس، خرناس کشید. کارهایشان موجب تفریح مسافران آن بخش از واگن شده بود.
بعد یکیشان پیاده شد و آن یکی، تا زمان پیاده شدن، گرم صحبت با دختری چینی بود که کنارش نشسته بود. در همهٔ مدتی که این تصاویر در برابر من جریان داشت، به این فکر میکردم که این تصور که خارجیها چقدر نچسب و نجوش هستند، تا چه حد میتواند دور از واقعیت باشد.
آیا هر مهاجرتی، هجرت هم هست؟!
اما تلنگر دوم مهمتر است. پای صحبت آدمی از هر ملیت که بنشینی، درمییابی که اکثر آنها هرچند هزاران یا دهها هزار کیلومتر را از سرزمین خود طی کردهاند ــ حالا چه خودشان چه نسل یا نسلهای قبلی آنها ــ تا در کانادا ساکن شوند، به عبارتی هرچند «مهاجرت» کردهاند، اما هنوز «هجرت» نکردهاند و شاید هرگز هم هجرت نکنند. لابد میپرسید فرق «مهاجرت» با «هجرت» در چیست؟ تمام تلاشم در ادامهٔ مقاله این است که این موضوع را در حد فهم و توانم باز کنم.
در مهاجرت، انسان همان انسان است با همان دغدغهها و همان اسارتهای ذهنی، که تنها محل جغرافیاییاش عوض شده است. اگر در سرزمین قبلیاش درگیر چشموهمچشمی بوده، اینجا هم به نوعی دیگر گرفتار آن است.
جالب است بدانید که یک نقطهٔ کوچک از تورنتو (شامل ساختمانهایی بلندمرتبه نزدیک یک میدان معروف) به «میدان محسنی» معروف است و عدهای افتخارشان این است که در یکی از واحدهای آن ساختمانها سکونت دارند. در دنیای غرب هم این رفتارِ ما با اصطلاح keep up with the Joneses وجود دارد، که به معنای این است که فرد تلاش میکند عین همسایههایش باشد یا نسبت به آنها عقبمانده (از لحاظ داشتههای مادی) به نظر نرسد.
غیبت و پشت هم زدن و پارتیبازی و… هم هر یک به نوعی و با شدت و حدتهای متفاوت حضور دارند. هرچند که دولت با استفاده از خرد جمعی و نیز ابزار قانون، تلاش کرده و میکند تا این رفتارهای ناگزیر انسانی، کلیت جامعه را دچار تشتت و چندپارگی نکند. اما مسئلهٔ هر انسان با «خودش» به جای خویش باقی است: دنیای خارج عوض شده اما چیزی در «دل» تکان نخورده است.
مهاجرت چگونه میتواند موجبِ هجرت شود؟
البته مهاجرت (به معنای عامِ دیدن سرزمینی تازه) میتواند ــ در صورتی که به قصد شناخت و با ذهنی باز انجام شود ــ به هجرت هم منتهی شود. اصلاً دلیل اینکه در اکثر دینها «زیارت» (pilgrimage) داریم همین است.
زیارت در واقع «سفر»ی است که ظاهرش حرکت بیرونی به سمت منطقهای مقدس است، اما منظور این بوده که این سفر بیرونی، همراه سفری موازی در باطن شود تا فرد به شناخت بهتری از خود (و نقش خود در این عالم) برسد.
در آیهای از انجیل میخوانیم: «نجیبزادهای به دیار بعید سفر کرد تا پادشاهی سرزمینی را از آنِ خود کند و باز گردد.» و من هر بار که این جمله را میخوانم، میخواهم آن بخشِ «پادشاهی سرزمینی» را به صورت «پادشاهی سرزمیناش» بخوانم: ««نجیبزادهای به دیار بعید سفر کرد تا پادشاهی سرزمیناش را از آنِ خود کند…»؛ و آن سرزمین، جایی در قلمرو بیرون نیست بلکه تماماً در ساحت دل و «اقلیمِ درون» است.
مولانا وقتی میسرایید: «ای قوم به حج رفته کجایید کجایید؟/ معشوق همین جاست بیایید بیایید…» تا برسد به این که: «با این همه این رنج شما گنج شما باد/ افسوس که بر گنج شما پرده شمایید…» نظر به همین مضمون داشته است.
حج بهانهای است برای تکان خوردن دل، و چه بسا که فردْ حاجی میشود اما تمام دغدغهاش خرید سوغاتهای Made in China از مکه و مدینهٔ امروزی است و نگرانیاش، دادن ولیمهای که در خورِ حاجی بودن او باشد! او رنج سفر را بر خود هموار کرده (هرچند این رنج در قرن بیست و یکم و پرواز با هواپیماهای راحتِ تندرو، اصلاً قابل قیاس با رنجی نیست که زائرانِ خانهٔ خدا در زمان مولانا ــ که باید با کشتی از دل دریا و شتر از دل صحرا عبور میکردند ــ متحمل میشدند)، اما به آن «گنج» که منظور از «حج» رسیدن به آن بوده است، حتی گامی هم نزدیک نشده است.
وجهِ مشترکِ سعدی و حافظ؛ غیر از شاعر و شیرازی بودن!
سعدی دنیا را گشت اما حافظ از شیراز تکان نخورد. اولی مهاجرت کرد و دومی مهاجرت نکرد؛ هر دو اما موفق به «هجرت» شدند. شعرهایشان را بخوانید، کلماتشان را بنوشید، عطر این «هجرت» را در دانه دانهٔ آنها خواهید چشید.
دکتر علی شریعتی هم که گفت: «هجرت کن، که در ماندن میپوسی؛ هجرتْ داستانِ شدنِ انسانهاست…» به این معنا نظر داشته است. بیاییم آغاز به «هجرت» کنیم؛ در هر جغرافیایی که هستیم. و میخواهم این مقاله را با تکههای از شعر سهراب سپهری به پایان ببرم که یکی از زیباترین تابلوهای «هجرت» را با کلماتِ از جنسِ نورش ترسیم کرده است:
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهٔ پیراهنِ تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختانِ حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند…
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید
درود بر شما استاد قزوینی عزیز که کلماتتان با رو ح و جان ما سخن می گوید.
بیشتر از یکسال است که برای اولین بار این مقاله را با قلم شما خوانده ام (همان بار اول چند نوبت خواندم …از بس به دل می نشست)
و حالا که بعد از چند ماه خواندمش هم همان حس را برایم داشت…چیزی در درون آدم با این کلمات شما به جوش و خروش می افتد…یک بی قراری شیرین وجودم را می گیرد…
سپاسگزارم که هستید….
سپاسگزارم سرکار خانم شایانفر.