در جست و جوی افسانه شخصی؛ لایو آموزشی
روز سه شنبه ۱۹ فروردین ماه ۱۳۹۹علی اکبر قزوینی لایو آموزشی «در جست و جوی افسانه شخصی» را از سوی مدرسه تحول فردی برگزار کرد.
یافتن رسالت فردی در زندگی؛ ویدیوی زیر را ببینید
قزوینی ابتدا با اشاره به اینکه چگونه رسالت فردی مان را پیدا کنیم بیان کرد: سه سال پیش من در تورنتو کانادا بودم و روی سایت شخصی خودم کار می کردم.
در ادامه به این فکر می کردم که چه دوره ای را برگزار کنم که یکی از دوره هایی که به ذهنم رسید این بود که دوره ای در خصوص کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو برگزار کنم.
من طی سال ها حداقل سالی یکبار این کتاب را خواندم و هر دفعه بینش بیشتری نسبت به قبل پیدا کردم.
در همین حین و بعد از گذشت مدتی اتفاقاتی افتاد که من را به این سمت می برد که هیچ دوره ای برگزار نکنم و کارم را هم رها کنم.
ولی اتفاقاتی که به نظرم نشانه بود و افسانه شخصی که داشتم دلیلی شد که رویایم را فراموش نکردم.
حتی در این حین ذهن آگاهم خواست استدلال بیاورد ولی به آن ها توجه نکردم و شروع کردم به ثبت نام برای این دوره که در همین حین با دوست خوبم محمود پیرحیاتی آشنا شدم.
کتاب از عالم بالا تو را صدا می زنند که به زودی منتشر می شود هم به نوعی روایت همین آشنایی است.
من و آقای پیرحیاتی این دوره را برگزار کردیم و اتفاقاتی افتاد که این دوره به یک دوره ویژه تبدیل شد.
بیش از ۲۰۰ نفر از نقاط مختلف در این دوره شرکت کرده بودند. قرار بود این دوره ۴ ماهه اتمام شود ولی ۸ ماه طول کشید و همه دوستان از آن استقبال کردند.
اواسط این دوره ما سفری به شهر قونیه و به زیارت بارگاه مولانا رفتیم.
در این مسیر ارتباطات بسیاری که به شکل مجازی شروع شده بود به ارتباطات واقعی تبدیل شدند و همچنان ما همکاری می کنیم.
فیه مافیه مولانا
در راستای موضوع مورد بحث به فیه ما فیه مولانا اشاره می کنم که خالی از لطف نیست.
مولانا می فرماید: یکی گفت که اینجا چیزی فراموش کرده ام (خداوندگار) فرمود که در عالم یک چیزست که آن فراموش کردنی نیست اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست و اگر جمله را بجای آری و یادداری
و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی همچنانک پادشاهی ترا بده فرستاد برای کاری معین، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنانست که هیچ نگزاردی پس
آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: آیه اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَهَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً آن امانت را بر آسمان ها عرض داشتیم نتوانست پذرفتن بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حیران می شود سنگ ها را لعل و یاقوت میکند، کوه ها را کان زر و نقره می کند، نبات زمین را در جوش میآرد و زنده می گرداند وبهشت عدن میکند، زمین نیز دانها را م یپذیرد و پیدا می کند وجبال نیز همچنین معدن های گوناگون می دهد، این همه میکنند اماّ ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک (کار) از آدمی میآید (آیه) وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ نگفت و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید ونه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندی بیقیمتی که آن درخزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم بوی چندین مصلحت بجای میآرم یادیک زرّین را آوردهٔ و دروی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بروی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم جای افسوس و خنده نباشد چون کار آن کدو بمیخ چوبین یا آهنین که قیمت آن بپولیست برمیآید چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن حق تعالی ترا قیمت عظیم کرده است میفرماید که آیه اِنَّ اللّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنیِنَ اَنْفُسَهُمْ وَاَمْوالَهُمْ بِاَنَّ لَهُمُ الْجَنَّهَ
تو بقیمت ورای دو جهانی
چکنم قدر خود نمیدانی
مفروش، خویش را ارزان که تو بس گران بهایی.
حق تعالی میفرماید که من شما را و اوقات و انفاس شما را و اموال و روزگار شما را خریدم که اگر بمن صرف رود و بمن دهید بهای آن بهشت جاودانیست قیمت تو پیش من اینست…
مولانا خطاب به مخاطب می گوید و از قرآن هم مثال آورده و کلماتی که استفاده کرده کاملا به جا است پس چه خوب است اگر این کلمات را آویزه گوش و جان خود کنیم.
کیمیاگر پائولوکوئیلو
کتاب کیمیاگر داستان سفر جوانی به نام سانتیاگو است که روزگاری در آندرس زندگی می کرده است.
این جوان از زمانی که خودش را شناخته بی قراری جانش را به هیجان آورده بود به گونه ای که نمی خواست به مدرسه الهیاتی برود همانطور که پدرش دوست داشت.
همچنین نمی خواست در همان دهی که به دنیا آمده بود بماند و بمیرد. این بی قراری او را به چوپانی و دشت های آندرس کشاند.
در این مسیر با پیر فرزانه ای آشنا شد که به سانتیاگو نشانه گنجی را داده بود که سانتیگو آن را در رویا دیده بود.
رویا با خواب تفاوت دارد. خواب می تواند ساخته و پرداخته ذهن انسان باشد اما رویا از جنس رویت و جهان های انرژیک است.
جهان هایی که با چشم نمی توانیم ببینیم اما وجود دارد مثل امواج وای فای که قابل دیدن نیستند اما وجود دارند.
سانتیاگو رویایی می بیند که نشانه گنجی را می دهد و این پیر فرزانه به او می گوید تو باید این گنج را پیدا کنی و با تلنگرهای این پیر فرزانه و نشانه ها تلاش می کند که این گنج را پیدا کند.
اما کل داستان مربوط به همین گنج است. نویسنده در این کتاب، گنج را به سکه های طلا و جواهرات تشبیه کرده است.
اما گنجی که ما از آن صحبت می کنیم و منظور خود پائولوکوئیلو هم همان است چیزی فراتر از سکه و جواهرات است.
کیمیاگر و داستان مولانا
کل کتاب کیمیاگر اشاره هنرمندانه ای است به داستانی که مولانا در مثنوی معنوی آورده است.
این داستان در مورد شخصی است که در بغداد زندگی می کند و خواب می بیند که گنجی پای اهرام مصر وجود دارد و زمانی که داشته آن جا را می کنده نگهبان ها او را می گیرند و آخر اعتراف می کند که من خوابی دیدم و در خواب گنجی دیدم.
نگهبان او را رها می کند و می گوید تو چقدر احمق هستی من هم چندبار خواب دیدم که گنجی در حیاط خانه ای در بغداد مدفون است ولی من مثل تو احمق نیستم که به دنبال آن گنج بروم.
شخصی که کتک خورده است لبخندی می زند، چشمانش می درخشد و متوجه می شود نگهبان نشانه خانه او را داده است.
در ادامه مولانا در ابیاتی بیان می کند:
گفت با خود گنج در خانهٔ منست پس مرا آنجا چه فقر و شیونست
بر سر گنج از گدایی مردهام زانک اندر غفلت و در پردهام
داستان این است که همه ما بر سر این گنج نشسته ایم اما فراموش کردیم که صاحب این گنجیم چون در غفلت هستیم.
در واقع گنج خود ما هستیم ولی از آن غافلیم.
در آیه ۲۱ سوره ذاریات خداوند می فرماید: وَفِی أَنْفُسِکُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ (به درون خودتان بنگرید آیا نمی بینید؟)
حضرت حافظ در ابیاتی اینگونه می فرماید:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
رسالت فردی یا افسانه شخصی
اول باید بدانیم رسالت فردی و افسانه شخصی ما شغل نیست چراکه در ادبیات امروز رسالت فردی را برابر با شغل می دانند.
رسالت فردی با شکوه تر از شغل است و شغل یکی از تجلیات رسالت فردی است.
تصور کنید خانم شبنم وجود دارد که شغل های زیادی دارد و در عین حال که همه این ها هست در هیچ کدام از این ها خلاصه نمی شود.
بدون اسم شبنم هم آنچه ما می خوانیم و می شناسیم وجود دارد و دقیقا سوال همین است که آنچه بدون اسم شبنم هم وجود دارد چیست؟
پیامبران در زمان های گذشته بودند که رسالت شان هدایت مردم بوده است ولی شغل شان تاجری، نجاری و چوپانی بوده است.
هرچند اگر شغلی که در آن مشغول هستیم به رسالت ما نزدیک تر باشد ما احساس خوشحالی بیشتری خواهیم داشت ولی گاهی راننده تاکسی ممکن است در حد حکیم باشد.
ضمن احترام به تمام مشاغل، هیچکس از راننده تاکسی انتظار ندراد حرف های حکیمانه بزند ولی رسالتش می تواند این باشد که حال دیگران را خوب کند حتی در قالب راننده تاکسی!
پس آگاه باشیم که رسالت فردی ما فراتر از جنبه های شخصیتی ماست و باید ذهنمان را باز کنیم تا در یک قالب نمانیم.
باید به چیزی برسیم که نقشه اش را خداوند از ازل کشیده و ما را برای آن به اینجا فرستاده است.
برای آنچه در انتظار ماست باید جهان را بگردیم و نقش های مختلف را امتحان کنیم.
بیهوده نیامدیم و بیهوده نمی رویم
در آیه اول سوره یاسین بیان شده که قرآن حکمت می آموزد.
هیچکدام از ما بیهوده به این جهان نیامدیم و ماموریتی داریم که باید دنبال آن بگردیم.
خداوند به مرسلین سلام می کند و اگر بفهمیم رسالت مان چیست شایسته این کلام می شویم. این سلام همان سلام از روی عادت نیست بلکه سلامتی و نگاه خداوند را به همراه دارد.
اگر خانه دل ما تاریک است و دچار غم و اندوه است باید خداوند را به یاد آوریم.
کسی که خودش را بشناسد گنج در گنج است و به عبارتی دیگر نور علی نور است.
همه ما می توانیم از خودمان به خدا برسیم. خود حقیقی از جنس آن منِ ساخته شده ذهنی نیست.
خود حقیقی از جنس این امور دنیوی نیست و اگر آن را بشناسیم گنج مان را پیدا کرده ایم.
رسالت فردی یعنی یافتن خودِ حقیقی!
اگر انسان خودش را بشناسد و پیدا کند به اصالت فردی اش هم می رسد.
هرکدام از ما مثل یک اثر انگشت خداوند هستیم چراکه هرکدام از ما منحصر به فرد هستیم.
هرکسی در جهان جایگاهی دارد و باید خودمان را بیابیم تا این جایگاه را پیدا کنیم.
رسالت فردی یعنی خودمان را پیدا کنیم و به ظهور برسانیم.
حالا خودِ حقیقی مان را یافتیم اگر شغل هم داشته باشیم فقط شغل نیست بلکه راهی است برای تجلی آن خودِ حقیقی!
اینگونه است که میکل آنژ، استیو جابز، حافظ، بتهوون، مولانا، شکسپیر و… به وجود می آیند.
وقتی رسالت خودت را بیابی ماندنی می شوی! پس ارزش دارد که این سفر شگفت انگیز را برای یافتن خودمان در پیش بگیریم و بدانیم که پاداشی بزرگ در انتظار ما است.
ما همیشه پاداش را در پول و مادیات دیدیم ولی پاداشی وجود دارد بزرگ تر از همه این ها که باید خودمان را بیابیم تا به آن دست پیدا کنیم.
درباره فاطمه زاهد
فاطمه زاهد فارغ التحصیل رشته علوم ارتباطات (روزنامه نگاری) است. او تاکنون در چند خبرگزاری به عنوان خبرنگار در حوزه های فرهنگ و هنر و و سرویس سیاسی فعالیت کرده است. فاطمه زاهد خبرنگار آزاد است و تاکنون معرفی چند کتاب نوشته است.
نوشته های بیشتر از فاطمه زاهد
دیدگاهتان را بنویسید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید