داستان خواندن چرا عادتِ مفیدِ افرادِ موفق است؟
گریز از دنیای واقعی به داستان، موتور محرکهٔ خیالپردازی است؛ و داستانگویی و هنرِ آفریدنِ قصه، یکی از پایههای تمدن انسانی و از جمله ویژگیهایی است که انسان را از سایر جاندارانی که می شناسیم، متمایز کرده است
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’۵۰’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’۵۰px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’۳۰px’ custom_margin_bottom=’۳۰px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
روزهای اولی که به کانادا آمده بودم، مترصد فرصتی بودم تا اولین کتاب رمان را از فروشگاه اینترنتی آمازون سفارش بدهم. هم سفارش دادن مستقیم از آمازون را دوست داشتم (قبلاً در ایران چند باری از طریق شرکت های واسطه، کتاب سفارش داده بودم)، هم رمان خواندن را، هم اینکه آن کتاب به انگلیسی باشد که بدانم ترجمهاش سالم و بدون حذف و افتادگی است.
البته مهمتر از همهٔ اینها این بود که در آن شرایط پر از تغییر و استرس، دلم میخواست به دنیایی غیر از «واقعیت روزمره» پناه ببرم و برای ساعاتی هم شده، در فضای خیالی داستان غرق شوم. پیشتر نسخه الکترونیک رمان «۱Q84» از نویسندهٔ ژاپنی «هاروکی موراکامی» را خوانده و از آن لذت برده بودم. برای همین رمان جدید او را (این بار نسخهٔ چاپی) سفارش دادم که ترجمهٔ عنوانش میشود «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش». هرچند به نظرم این کتاب به اندازهٔ رمان قبلی او قوی نبود، اما همچنان کمک میکرد تا با گریزی آگاهانه از دنیای واقعی، دنیاهای دیگری را تجربه کنم.
رمان خواندن در آن زمان، همچون دارویی مسکّن برای آرامتر کردن روح بود ــ که البته اثرات ناخوشایند جانبی هم نداشت!
گریز به دنیای داستان
این گریز از دنیای واقعی، نخستین بار نبود که رخ میداد. خاطرم هست رمان «کوری» را، اثر «ژوزه ساراماگو» نویسندهٔ پرتغالی که برندهٔ جایزهٔ نوبل شد، در دوران دانشگاه و شبهایی که امتحان داشتم،
سه شب پیاپی خواندم و هرچند الان آن درسهای دانشگاه و امتحانها را از خاطر بردهام، اما طعم دلچسب آن کتابخوانیِ سهشبه هنوز زیر زبانم هست.
بارها با داستانهای «بورخس» وارد عالم خیال شدم، از «صد سال تنهاییِ» مارکز به حیرت آمدم، با «سووشونِ» سیمین دانشور وارد تاریخی ازدسترفته شدم، و همچنان هم با رمانها و داستانهای جدیدی که کشف میکنم مرتب پیوند خودم را با دنیای خیال برقرار نگه میدارم.
فکر میکنم نخستین بار از طریق مجله کیهان بچهها به داستان خواندن علاقهمند شدم. این مجلهٔ هفتگی، بلااستثنا در هر شمارهاش داستان چاپ میکرد و موضوع بعضی از آنها و اسم نویسندههایشان را هنوز به خاطر دارم. متأسفانه در مدرسه آن همه درسهای مختلف داشتیم و ذهنمان از انبوهِ مطالبِ مختلف و اغلب غیرکاربردی انباشته میشد، اما زنگی برای داستانخوانی و صحبت دربارهٔ داستان و خیالپردازی نداشتیم.
معلمی نبود که اهمیت داستان خواندن را به ما یادآور شود، کتابهای خوب را معرفی کند، و از نحوهٔ داستان و رمان خواندن بگوید. این جمله را که نوشتم، یاد کتابهای زندهیاد «مهدی آذریزدی» افتادم: «قصه های خوب برای بچههای خوب»؛ که مجموعهٔ داستانهای مثنوی اش را که جلدی صورتیرنگ داشت، بارها در دوران دبستان خوانده بودم و از همان طریق بود که با اثر بزرگ مولانا آشنا شدم.
داستان چیزی فراتر از سرگرمی است
مولانا هم در «مثنویِ» خودش، بیش از هر چیزی داستان گفته است. نکتههایی را که میخواسته در ذهن و دل مخاطب بنشاند، در قالب حکایتهای خواندنی ریخته تا هم خواندن آنها خوشایندتر باشد، هم با درگیر کردن ذهن مخاطب و حساس کردن او نسبت به عملکردها و سرنوشت شخصیتهای داستان، حرفهایش را در ذهن مخاطب ماندگار کند.
حتی به کتابهای آسمانی هم که نگاه کنیم، درمییابیم که خداوند هم بارها و بارها از قصه و حکایت، چه به صورت داستانهای واقعی و چه در قالب تمثیل، استفاده کرده است.
یادم است زمانی مقالهای میخواندم که اشاره کرده بود داستانگویی و هنرِ آفریدنِ قصه، یکی از پایههای تمدن انسانی و از جمله ویژگیهایی است که انسان را از سایر جاندارانی که می شناسیم، متمایز کرده است. قصهگویی، از عهد باستان در جوامع انسانی وجود داشته و از داستانهایی که کنار آتش گفته میشد تا قصههای زیر کرسی و انواع و اقسام قالبهای داستانگویی در دنیای امروز، قصه و داستان یار و همراهِ همیشگی آدمی بوده است.
چرا داستان خواندن، اتلاف وقت نیست؟
با این همه، در دنیای امروز و بهویژه در فرهنگهایی مثل کشور ما، خواندن داستان، کتابِ رُمان دست گرفتن و وقت صرف کردن برای قصه خواندن، عموماً امری بیهوده، مُخلِّ کارایی و بیفایده شمرده میشود. افراد خیلی بخواهند هنر کنند، در زمینهٔ رشتهٔ کاریشان کتاب میخوانند. گاهی هم فیلم تماشا میکنند، خیلی کمتر از آن به دیدن تئاتر میروند، و باقیِ وقت خود را پای شوهای تلویزیونی و اخبار روز و سایتهای اینترنتی و کانالهای تلگرامی و عکسهای ایستاگرام صرف میکنند.
نسبت که بخواهیم بگیریم، معدودند کسانی که دغدغهٔ پیدا کردن و خواندن رمانها و مجموعه داستانهای خوب را داشته باشند، نویسندههای خوب و خوشقلم ایرانی و خارجی را بشناسند، برای خریدن کتابهای رمان و داستان پول خرج کنند، و این کتابها را به مناسبتهای مختلف (از جمله عید نوروز که در پیش داریم) به عزیزان خود هدیه بدهند.
آیا تا به حال دیده اید که یک مدیر شرکت، همکاران خود را به خواندن رمان و داستان تشویق کند؟
البته قرار نیست در زمان کاریِ شرکت، رمان و داستان خوانده شود؛ اما خارج از آن، مثلاً در خانه و در مسیر رفت و آمد، چطور؟
طبیعی است که وقتی خودِ مدیران و صاحبان کسبوکار اهل مطالعهٔ آثار داستانی نباشند، دیگران را هم نمیتوانند به این کار توصیه کنند.
افزون بر دلایل مختلف دیگر، شاید یکی از دلایلی که انسانهای عملگرا و نتیجهمحور (که کارآفرینان، مدیران و صاحبان کسبوکار هم علیالقاعده در این دایره میگنجند) خواندن رمان و داستان را خوش ندارند و آن را نوعی اتلاف وقت و انرژیِ مفید می دانند، این است که تصور نادرستی از «شخص نویسنده» دارند.
«نویسنده» بودن هم انضباط شخصی و روحیهٔ کارآفرینی میخواهد
نویسنده، در آن تصویرِ نوعی و کلیشهای که در ذهن اغلب ما نقش بسته است، آدمی است فارغ از مناسبات دنیای کار که برای خودش در کافهها مینشیند و بیتوجه به مهلت تحویل کار و با آزادی عمل کامل، قهوهای مینوشد و سیگاری دود میکند و کاغذ سیاه میکند (یا کلمات را بر صفحهٔ لپتاپ می نشاند). پندار عامه این است که نویسنده آدمی است نامنظم که صبحها دیر از خواب بیدار میشود، برنامهای برای روزهایش ندارد و شب ها هم تا دیروقت بیدار است.
ممکن است نویسندههای این مدلی هم داشته باشیم، اما آنها کسانیاند که بیشتر در «توهم نویسندگی» هستند. شاید داستانکی یا کتابی هم نوشته و در حلقهای دوستانه با امثال خودشان نشست و برخاست داشته باشند، اما قادر به اثرگذاری بر دنیای پیرامون خود نبودهاند.
نویسندگی هم شغلی و کاری است که مثل هر حرفهٔ دیگری، برای موفقیت در آن باید زحمت کشید و عرق ریخت و آموخت و اقدام کرد و خسته شد و شکست خورد و دوباره پیش رفت و پیش رفت و پیش رفت تا به نتیجه رسید.
«استفن کینگ» که نویسندهای مشهور در سطح جهانی است، میگوید که هر روز باید چندهزار کلمه بنویسد. یا همان موراکامی که در ابتدای مقاله اشاره کردم، هر روز چند ساعت مدام مینویسد.
فقط تصور کنید که در تنهایی نوشتن و خیال پرداختن، بدون اینکه آن نوشتههای هر روزه تبدیل به پست تلگرامی و فیسبوکی شوند و لایک بگیرند، چه کار سختی می تواند باشد!
چند نکتهٔ تکمیلی
۱. کسانی هم که رمان خواندن را دوست دارند، «نداشتنِ وقت» را برای نخواندن آن بهانه میکنند. اما جالب است بدانید که «باراک اوباما» طی هشت سال ریاستجمهوریاش، کتاب و رمان خواندن را تعطیل نکرد. به جایگاه سیاسی او کاری ندارم، هدفم این است که نشان دهم اگر انسان «دغدغهٔ» انجام کاری را داشته و بداند که مثل نان شب برایش واجب است، حتماً برای انجامش وقت هم پیدا میکند و آن را در برنامهاش میگنجاند.
اوباما در مصاحبه ای پس از پایان دوران ریاست جمهوریاش گفته بود:
ضروری است که رُمانی در ایام ریاستجمهوری دست بگیری، برای اینکه اغلبِ مطالبی که میخواندم گزارشهای توجیهی، پیشنهادها و قراردادها بود… داستان پلی بین آدمهاست. به نظرم آدم را تقویت میکند و مفید است. گاهگداری که خواستهام از خودم فاصله بگیرم و به دنیایی دیگر بروم، داستان میخوانم.
۲. کارآفرینها و فروشندگان در ظاهر «محصول» یا «خدمت» می فروشند. اما آنها در اصل در کار فروش «داستان» هستند؛ داستانهایی که نشان میدهد آن محصول یا خدمت، چطور میتواند نیازهای مشتری را رفع و مسائل او را حل کند. فروشندگان خوب، بدون اینکه در وادی دروغگویی بیفتند، میتوانند داستانهای خوبی برای جلب نظر و متقاعد کردن مشتری بگویند. و برای خوب داستان گفتن، باید داستانهای خوب خواند. مرتب هم خواند. ذهن ما زمانی خوب کار میکند که پیوسته با مطالب خوب تغذیه شود.
با هر روز فقط در وب و شبکههای اجتماعی سر کردن و رمان نخواندن، حتی اگر کتابهای مربوط به کسبوکار هم خوانده شوند، آن چشمهٔ داستانگویی ممکن است بخشکد و فروش محصول و خدمات سختتر شود. فقط لحظهای به خاطر بیاورید که چطور استیو جابز با برپا کردن نمایش و داستانگویی روی صحنه، کاری میکرد که اکثر مخاطبان عاشق محصولات اپل شوند. همین یک ویژگی را جانشیان او در اپل ندارند و تا اینجا هم بیشتر روی میراث باقیمانده از جابز جلو رفتهاند.
۳. این مقاله زمانی در وبسایت مدرسه تحول فردی منتشر میشود که تعطیلات نوروز را در پیش داریم. این هنگام از سال، با کُند شدن سایر امور و تا حدی فراغت یافتن از کارهای روتینِ روزمره، یکی از بهترین زمانهاست که کتاب داستانی دست بگیرید، با داستان و رمان آشتی کنید و و در دنیای خیالیِ آفریدهٔ نویسنده غرق شوید و دنیاهایی نو را کشف کنید.
یکی از بهترین رمانهایی که طی سال گذشته خواندم، کتابی از نویسندهٔ کانادایی «یان مارتل» بود. (که احتمالاً فیلم «زندگی پی» را که بر اساس رمان دیگری از او ساخته شده بود، دیدهاید. همان که پسری در میانهٔ اقیانوس، با یک ببر در قایق سر میکند.) رمانی که من خواندم، اثر جدید او با عنوان «کوههای بلند پرتغال» است. عجیب این کتاب را دوست داشتم و بر من اثر گذاشت. بسیار انسانی بود و خواندن آن بارها و بارها احساسهایی را در من بیدار میکرد که اصلاً نمیدانستم وجود دارند. یادم است یک بار که در اتوبوس داشتم آن را میخواندم، چنان گُر گرفتم که دلم میخواست پیاده شوم و ساعتها در پیادهروهای پوشیده از برف تورنتو قدم بزنم.
یک رمان خوب، چنین کاری با آدم می کند. وقتی آن را به پایان میرسانید، دیگر انسان قبلی نیستید. احساس میکنید زندگی را در ابعاد تازهای تجربه میکنید، و احساس میکنید زندگی و آدمها را بهتر میفهمید.
سخن آخر: برای انسانِ بهتری شدن، باید آدمها و قصههایشان را بشناسید. و یکی از بهترین راهها برای ورود به دنیای انسانها و کشف قصهٔ آنها، خواندن داستانهایی است که خیال انسانها به نگارش درآورده است.
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی
دیدگاهتان را بنویسید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید